نوشتۀ محمود فارانی
انسان یک حیوان اجتماعی است البته به گفتۀ معروف
ارسطو از این رو همواره ارتباطی ناگسستنی با همنوعان خود دارد و این ارتباط آنقدر
وسیع و عمیق است که از مرز ماده تا سرحدی معنی گسترده شده و از قطب اقتصاد تا قطب
فرهنگ را در بر گرفته است.
بدین ترتیب همانطوری که انسان نمی تواند در یک جامعۀ
پوشیده، برهنه بگردد و باید حتماَ زیری جبر جامعه جامه ای به تن کند و یا همانطوری
که نمی تواند در یک جامعۀ برهنه مثلاَ جمعیت های روستا های آمازون و یا جوامع بدوی
افریقای مرکزی کلاۀ شپو به سر کند و نکتایی ببندد به همین سان هم نمی تواند برخلاف
فرهنگ ذهنی اجتماع اندیشه ای را ابراز کند. در همینجا با عجله باید اضافه کرد که
پیدایش اندیشه های ناهمگون و مقابل هم محتوم است و باید خواهی نخواهی بنابر اصل
تضاد که نردبان تکامل است بوجود آید.
اما اندیشه های ناهمگون که نخست بسیار کم و فقط
در خلوت جمجمۀ عده ای متفکرین و فلاسفه بوجود می آید در آغاز کار شدیداَ زیر شعاع
جامعه است. یا به عبارۀ بهتر زیر سایه سنگین آن قرار دارد
که با مرور روزگار بتواند از اتمسفیر آن خارج گردد و بالاخره اتمسفیر را دگرگون
نماید و همگون خویش سازد.
دکارت فرانسوی را در نظر بگیرید. دکارت در
اروپای زندگی میکرد که در پایان شب یلدای قرون وسطی و سپیده دم رنسانس قرار داشت.
دکارت در کلۀ بزرگ و طاس خویش که زیر گیس مصنوعی قشنگی آن را پنهان کرده اندیشه
هایی سخت ناهمگون دارد که آن را نیز مانند سر خود مخفی کرده است. این اندیشه ها را
حتی بری صمیمی ترین دوستان خویش نیز باز نمی گوید. برای شاگرد زیبا روی و دانشمند
خویش، ملکه کریستینا نیز حالی نمی کند و برای این که از هیاهوی کلیسائیان بدور
باشد روزگاری هم به هالند پناه می برد و در خلوت کلبه ای منزوی و دور افتادۀ گوشه
گیر میشود و تفکرات ارزندۀ خود را دنبال میکند. تا بر پایۀ اندیشه های درخشان او
تمدن معاصر پی ریزی شود. پدر علم جدید حوصلۀ جر و بحث را با روحانیون تیره درون و
تاریک فکر نداشت. از اینرو نظریات خود را در لای دفترچه های پراگنده ثبت میکرد و
برای فردای بشریت به بایگانی میگذاشت. اما در همان نوشته ها نیز از احتیاطی وسواس
آمیز کار میگرفت. که نمونه ای از آن را بعداَ سر فرصت تقدیم میکنیم.
فرانسس بیکن مغز متفکر دیگر آن عصر با اینکه در
عالیترین پُست های رسمی بود باز هم از جبر فرهنگ نظریات علمی و فلسفی خویش را نمی
توانست در ملای عام اظهار کند. او حتی به دوستان نزدیک درباری خویش نیز رازش را
نمیگفت و در عوض کاری که میکرد این بود که با دقت تفکرات خود راثبت می نمود تا در
صورت انتشار، غلط نشود. چون اطمینان نداشت که آن نوشته ها هنگام زندگانی او بچاپ
برسد.
میگویند بیکن بزرگترین اثر خود را، احیاالعلوم
را، که بعد ها نام رنسانس از آن گرفته شد، فقط هنگامی می نوشت که از کار صدارت
فارغ میشد و در محیط کارش رفت و امد ها جای خود را به سکوت دلپذیر و آرامش بخشی
شبانه میداد. آنوقت او شمعی می افروخت و در پرتو لرزان شمع اثری راکه تاریخ علم را
دگرگون کرد مینوشت.
آری، بیکن با همه مقام بلند اجتماعی اش و با همه
نفوذ و محبوبیت اش در دربار انگلستان، احیاالعلوم را "قاچاقی"
نگاشت.
از اینها گالیله دلش تنگ شد و پس از آن که سال ها
در دانشگاه پادوا نظریات پوچ و بی معنی دیگران را به محصلین جوان درس داد یک روز
در صنف عقدۀ خود را منفجر کرد و گفت دوستان جوان من ! من به شما خیانت کرده
ام. چیزی را که در این چند سال برای تان
آموخته ام همه هذیان است. همه میان تهی و غلط است.
سپس او شروع کرد به تشریح نظریات خود و آنچه در بارۀ
آسمان و زمین میدانست را با صراحت و صمیمت برای شاگردانش گفت.
اما او برای این کار قیمت گرانی پرداخت. نخست
سَمَت استادی دانشگاه را از دست داد و بعد از ضعف اقتصاد و از فقر و پریشانی
کودکان خود را به دارالایتام سپرد و پسانها هم چون حلقۀ محاصرۀ اقتصادی تنگتر شد
از همسر خود نیز جدایی اختیار کرد. بالاخره هم قضیۀ معروف اتهام او به الحاد پیش
آمد که محاکمه ای پُر سر و صدایی را در پی داشت و گالیله تا مرز مرگ پیشرفت.
یکی دیگر از اینها که زیر سایۀ سنگین فرهنگ به
سختی نفس میکشید اسپینوزا است، بروخ اسپینوزا. من علاقمندم در بارۀ رنج های که او
از فرهنگ عصر خویش برد اندکی بیشتر صحبت کنم چون اسپینوزا در این زمینه یکی از
جالبترین و برجسته ترین مثال هاست. زندگی و ماجرا های حیات پُر جنجال اسپینوزا یک
نمونۀ کامل است، یک نمونه به تمام معنی که در این بحث بدرد ما نمی خورد.
القصه اسپینوزا آن فیلسوف بزرگ خدا پرست و انسان
دوست، چنین گرفتار غایلۀ شدی که نخست روحانیون یهودی به او پیشنهاد کردند که در
مقابل سالانه پنجصد سکه در مقابل نظریات و اندیشه های خود را برای خود پنهان دارد
و از آن "افکار خطرناک" حرفی برای جامعه نزند. ارباب کنیسه بدین ترتیب
میخواستند با دادن رشوه فیلسوف را از پخش اندیشه های درخشانش باز دارند و نگذارند
آن نظریات انسانی و الهی در میان مردم تشعشع کند. زیرا شعاع آن برای ظلماتی که
آنان ایجاد کرده بودند تا در پناۀ آن انسان ها را استثمار نمایند زیان بخش بوده
مخصوصاَ تفسیری که اسپینوزا از تورات میکرد برای روحانیون غیر قابل تحمل بود.
اما نتیجه معلوم بود و اسپینوزا تسلیم نشد در
برابر پول تسلیم نشد و نخواست فروغی را که در قلب و مغزش میدرخشد پنهان کند و در
عوض آن را چون چراغی سر راۀ همنوعان خویش قرار داد.
آری ! او نمیتوانست چراغ را بکُشد و نه میتوانست روشنایی را پنهان کند. در حالی
که انسان ها در تاریک دست و پا میزدند.
روحانیون دیدند که برق پول چشم های اسپینوزا را
نفریفت بناَ از راۀ دیگری پیش آمدند : محفلی در کنیسه تشکیل شد. روحانیون با لباس
های دراز مجلل شان گرد آمدند و برخی نشستند و برخی هم ایستادند. دود عطر آگینی که
از مجمر ها بر میخاست در فضا می پیچید. بوق های که از شاخ های حیوانات درست شده
بود پیهم صدا میکرد و مردم را بسوی کنیسه
فرا میخواند. جمعیت لحظه به لحظه بزرگتر و انبوه تر میشد و چشم ها با
کنجکاوی منتظر ورود کسی بودند که این بزم
روحانی و با شکوه برای او برگزار شده بود.
بالاخره مهمان افتخاری از دور پیدا شد. اسپینوزا
آمد. او در این هنگام بسیار جوان بود. هیکلی ظریف و لاغر داشت. اما بر چهرۀ زرد
گونه اش نشانه های پیری کاذب نمودار شود. همین که قامت کشیدۀ سپینوزا از دور هویدا
گردید جمعیت به همهمه در آمد و بانگ روحانیون به نفرین و دشنام بلند شد. عده ای از
میان مردم نیز احساساتی شدند، یکی فریاد زد خداوند هرگز او را نیامرزد. دیگری بانگ
برداشت یهوه او را در آتش خشم خویش خاکستر خواهد کرد .... و صد ها جمله دیگر در
میان غوغا غرق شد. اما سپینوزا در حالی که لبخند کمرنگ بر لب داشت و با دیدگان
نافذ و درخشانی به جمعیت نگاه میکرد با قدم های آرام و عادی از کوچه ای که در میان
جمعیت بوجود آمده بود گذشت و در برابر روحانیون قرار گرفت.
سکوت در فضای کنیسه افتاد و روحانی بزرگ با
آوازی لرزان اعلام کرد " که چون سپینوزا بر خلاف تورات حرف میزند امروز کنیسه
او را از جامعۀ خویش میراند و به تنهایی ابدی محکوم میکند. از این ببعد هیچکسی حق
ندارد با او حرف بزند. هیچکسی حق ندارد باو سلام بگوید، هیچکسی حق ندارد او را
پناه و خانه بدهد. هیچکسی حق ندارد نوشته های او را بخواند یا کسی سخنان او را
بشنود. اگر کسی این کار را بکند سزاوار نفرین ابدی خواهد شد...".
اما اسپینوزا همچنان لبخند بر لب در مرکز
رستاخیز استاده بود و با نگاههای که در آن محبت و مهر موج میزد به مردم مینگریست. روحانی
ها پس از اعلامیه سنگریزه هایی را از کیسه های خویش برون آوردند، چیزی زیر لب
خواندند و بر سنگریزه ها دمیدند و سپس سنگریزه ها را به سوی فیلسوف رانده پرتاب
کردند. در پایان مراسم فیلسوف در حالی که غرق تفکر بود از میان جمعیت گذشت و از
کنیسه خارج شد. این بار لبخندی بر لب های پریده رنگ او نبود و چهرۀ متفکر و جلالی
خیره کننده نداشت. جمعیت نیز خاموش بود و فریاد ها در گلو ها حبس شده بود. زیرا
نگاۀ اسپینوزا طوری دیگری شده بود !
فقط مردم کوشش میکردند از سر راۀ او فرار کنند
تا بدن و لباس شان باین گمراۀ بزرگ تماس نکند و شئامت او به آنها سرایت نکند.
اسپینوزا بعد از این
حادثه در انزوای مطلق زندگی را ادامه داد. او میتوانست با پذیرش مسیحیت دوباره به
جامعه برگردد اما تنهایی را ترجیح داد و از کیش خویش سر نکشید. او از این واقعه به
عنوان یک اشتباه یاد میکرد و کینۀ هیجکسی را بدل راه نمیداد.
سپینوزا این سال های
حیات خود را که از طلایی ترین سال های تاریخ فلسفه به شمار میاورد، در پناۀ یک سقف
آهن پوش گذراند. "خانۀ جدید" او بسیار کوچک و مختصر بود. سقف او به
اندازۀ پایین بود که فیلسوف مجبور بود در زیر آن خمیده حرکت کند. این "خانه"
مُبل و اثاث زیادی هم نداشت. یک بستر در یک گوشه و یک چوکی و میز فرسوده در زاویۀ
دیگر قرار داشت. حتی کتاب بسیار هم در آن نبود و اما در پشت همین میز کهنه بود که
فصلی از تاریخ حکمت جهان نگاشته شد.
اما سایۀ فرهنگ هنوز
دست از سر فیلسوف بر نداشته بود و همه جا حتی هنگامی که برای گردش و تفریح از
خلوتگاۀ خویش خارج میشد و در پارک به قدم زدن می پرداخت چون شبحِ مرگ او را تعقیب
میکرد. یکبار اتفاق افتاد که یک یهودی متعصب با خنجر به جان او حمله ور شد. سپینوزا
خجر را از دست متجاوز بیرون آورد و مرد متجاوز فرار کرد. اما اثر زخمی عمیق تا روز
مرگ بر گردن حکیم جوان همچنان بر جا ماند.
فرهنگ، سایه وار او را
دنبال میکرد. حتی در تنهایی مطلق و در انزوای محض هم او را آزار میدادند. چند بار
میخواستند خلوتگاۀ محقر او را آتش بزنند که داد و فریاد زن همسایه مانع آن شد.
فیلسوف طبعاَ در محاصره
خطرناک اقتصادی نیز قرار داشت و از فقر و بی غذایی به توبرکلوز گرفتار شد. ولی
بیماری مانع تفکر و تحقیق او نشد. برخلاف چون دانست که عمرش به آخر رسیده، وقت
بسیار کم دارد و سل او را به زودی از پا در خواهد آورد با حرارت و جدیت بیشتر دست
به کار شده شب ها تا دیر نمی خوابید و در حالی که تب داشت و پهم سرفه میکرد و از
حلقومش خون می آمد بزرگترین شاهکار های فلسفی دنیا را نوشت. رسالۀ
"سیاست" و "بحثی پیرامون دین و دولت" هچنان "اصلاح نیروی
ادراک" و کتاب معروف "اخلاق" را که متاسفانه به پایان نرسید و
ناتمام ماند در همین وقت نوشت.
سپینوزا با این که از
جامعه یهودیت طرد شده بود و "رانده" به شمار میرفت اما شهرت او سراسر
اروپا را فرا گرفته بود و پادشاهان و فرمانروایان آن قاره برای او نامه های بیشمار
می فرستادند. لویی چهاردهم فرانسه از او خواهش کرد که تا یکی از کتاب های خود را
به او اهدا کند. اما فیلسوف با بی نیازی این خواهش او را رد کرد.
زندگی اسپینوزا تابلوی
پُر رنگ و عظیمی است که در آن میتوان سایۀ فرهنگ را با همه ابعاد آن دید. این سایه
چون پردازی تیرۀ حیات بروخ آزاده و با ایمان را فرا گرفته است.
در زندگی بروخ اسینوزا
جدال یک انسان در برابر یک فرهنگ تاریک چشمگیر است.
حالت مور، توماس مور
انگلیسی هم جالب است. توماس مور در عصری میزیست که ظلمت محیط اش را فرا گرفته و
سایۀ یک فرهنگ جامد و منحط اندیشۀ انسانی را فرو گرفته بود. تاکیک مور دلچسپ است.
او نظریات خود را در بارۀ اجتماع، اقتصاد و سیاست به طرز لطیف و اعجاب انگیزی
افاده میکند. دست به نوشتن (اوتوپیا) ای معروف خویش میزند. اوتوپیا جزیزۀ خیالی ای
است که در آن کار ها چنین و چنان میشود و همه بر وفق مراد است. در آنجا عدالت است،
مساوات است و آزادی است. در آن جزیزۀ دور افتاده زندگی زیر نظم و قانون جریان دارد
و به پیش میرود.
این حکایت ها را مور از
زبان یک سیاح ریشو نقل میکند که به واسطۀ دوستی در لندن به او معرفی شده است. سیاح
رافائیل نام دارد و در ضمن جهانگردی از آن جزیره بازدید کرده است.
شیرین کاری توماس مور
در این است که نام جای ها و حتی برخی اشخاص در اوتوپیای او همه به لاتین است و هر
کدام با حرف نفی آغاز میشود و معنی آن اینست که مور میخواهد خود را تبرئه کند و به
خوانندگان خود بگوید که چنین جزیره و جایی وجود نداشته و همه زادۀ تخیل اوست. از
جمله خود کلمۀ (اوتوپیا) که در داستان بزرگ فلسفی مور ظاهراَ اسم جزیره ای است، در
زبان لاتین "هیچ جا" معنی میدهد.
اما شبح فرهنگ در
"هیچ جا" هم مور را نمیگذارد و طوری که توماس مور با همه نفوذ روحانی اش
با این که از بزرگترین پیشوایان مذهبی در آئین مسیحیت بود بالاخره شهید اوتوپیا و
اندیشه های اوتوپیاوار خویش گردید.
در آغاز صحبت اشارۀ به
کار های دکارت شد و گفتیم شمه ای از تاکیک های فلسفی او را تقدیم میکنیم که اینک
پیشکش خدمت است:
"دکارت وقتی
میخواهد راجع به کائنات و ساختمان زمین و آسمان و ستارگان حرف بزند، زیر سایۀ
فرهنگ از شیوۀ خنده آوری استفاده میکند. دکارت میگوید این مسلم است که زمین حرکت
نمی کند و در مرکز جهان قرار دارد. به دلیل اینکه کلیسا آنرا بر اساس براهین سماوی
اثبات کرده است و روحانیونِ دانشمندا البته اشتباه نمی کنند و باید هر مسیحی با ایمان
معتقد به عقاید کلیسا باشد.
دکارت با این ترتیب
حالی میکند که او معتقد و مومن به علم کلیسایی هست ولی متصلاَ اضافه میکند و
میگوید منتهی فرض میکنیم که در جای دیگری از کیهان در گوشه ای دیگری از کائنات
زمینی باشد که بر خلاف زمین ما حرکت داشته باشد و در مرکز منظومۀ شمسی هم قرار
نداشته باشد بلکه جزیی از یک منظومه باشد و بدور خورشیدی بچرخد. در آن صورت
قوانینی که آن جهان را اداره خواهد کرد از این قرار خواهد بود .... بعد دکارت نرم
و خفیف شروع میکند به تشریح نظریات علمی خود در بارۀ زمین و کائنات ... ".
رویهمرفته کوتاهی و
نارسایی مرا خوانندگان با لطف همیشگی خویش خواهند بخشید که بدون تحلیل علمی موضوع
دست به قصه خوانی زدم و نمونه های از فشار فرهنگ را بر چند زندگی بزرگ پیش نگاۀ
شان گذاشتم. منظور این بود که فرهنگ عمومی بر دانش و هنر سایه می افگند اما
دانشمندان و هنرمندان واقعی کاملاَ در پی فرهنگ رایج نمی روند و اتفاق می افتد که
گاهی آنرا در پی خود می کشانند.
ـ ختم ـ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر