۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

مصاحبه با صوفی عشقری شاعر وارسته

صوفی غلام نبی عشقری، شاعر و غزلسرای خوش برخوردی است. وی را مردمِ شعر دوست ما بهتر می شناسند و سروده هایش بیشتر بزم شبانۀ  دوستان را گرمی محبت می بخشد.

این مرد آزاده هشتاد و دو سال قبل از امروز [سال ١٣٥٣] در بارانۀ کابل زاده شد و از چهل و پنج سال بدینسو در گذرِ سنگ تراشی، شعر می تراشد.
وقتی که به سراغش رفتم دروازۀ غرفۀ چوبی اش را بروی خود بسته بود. مثل اینکه صوفی عشقری نباشد. اما دود کشندۀ که از لای درز های غرفه بیرون میشد، نمایانگر موجودیت وی در آن سرا بود. همینکه دروازه را فشار دادم نگاهش با نگاهم بخیه زد و برقی در چشمانش نمودار گردیده گفت : "مانده نباشی آغا، کجا بودی؟ خیریت خو اس؟ بفرما ، چه امری داری؟ ".
گفتم مثل اینکه از مهمان خوشتان نمیآید ؟
گفت : تو که در این روز سرد و حال پُر درد، سراغ مرا گرفته ای من هم خوش دارت هستم، یا الله بلند شو !
با زحمت زیاد در آن غرفۀ تنگ و دود اندود جای برای خود باز نمودم و روبروی شاعر نشستم.
صوفی عشقری که تازه از منزل آمده بود، بین اجاق برای گرم ساختن غرفه آتش مینمود و اجازه نمیداد که در برویش باز گردد زیرا از نهیبِ سرما سخت می هراسید.
گفت : بگو قصه اترا، داستانت را، افسانه ات را.
گفتم : من برای شنیدن آمده ام.
با زبان خنده وانمود ساخت که قصه گو نیست و حوصلۀ سخن زدن هم ندارد.
او گفت: اگر میخواهی با من مصاحبه کنی، از همین حالی، شرت را از سرم کم کن. زیرا هوا سرد است و توان گپ زدن نیست. شقیقه هایم درد میکنه. مریضی خانۀ وجودم را خراب کده و ضعف و ناتوانی حالم را بهم زده است. با این وضع سخن زدن آسان نیست و خیلی زور می خواهد و تو که جوان سی ساله ای بیش نیستی از مردی که هشتاد بهار زندگی را پشت سر گذاشته است توقعی دور از انصاف داری.
گفتم : پس چرا استراحت نمی کنی و برای چه به غرفه ات آمده ای؟
گفت : این یک عادت است. از سی سال بدینسو با این غرفۀ چوبین اُنس گرفته ام. دوست و آشنا و شاعر و شعر دوست همه در همین غرفه به دیدنم میآیند و من هم از دیدن شان احساس شادمانی میکنم. زیرا من آزاده مردی بیش نیستم. نه زن دارم و نه فرزندی که درد خویش را با آنها قسمت کنم. اما با وجود آنهم پابندی به علایق خانوادگی برای یک شاعر و هنرمند چندان کار بجایی نیست. زیرا شاعر ذوق خود را از دست میدهد و تمام اندیشه اش در تنگنای خانه محدود می گردد. از اینرو به این عقیده سخت چسپیده ام و تا آخرین لحظه های زندگی تعغیرش نمیدهم. گرچه چندین بار برخی از دوستان به من پیشنهاد کردند که باید با این و آن ازدواج کنم. لیکن دوستانه به آنها جواب رد دادم.
پرسیدم : هیچ به یاد نداری که کدام روزی از زندگی احساس تنهایی و ناراحتی کرده باشی؟
گفت : من (اشقرِ دیو) میباشم و این اندیشه هیچگاه سبب آزارم نمی شود.
پرسیدم : (اشقرِ دیو) چه معنی دارد؟
اظهار داشت که اشقر نام اسپ امیر حمزه صاحب قرآن بود. من در سن یازده سالگی هنگامیکه در یکی از مساجد شهر کهنه نزد ملا امامی درس می خواندم، پسری تنومند و قوی هیکلی بودم. وقتی که ملا امام به منظور کاری از مسجد بیرون میشد برای همشا گردی هایم میگفت : پسر ها با غلام نبی دست و پنجه نه آزمائید. زیرا او (اشقرِ دیوزاد) است. مبادا گزندی به شما برساند. سپس این کلمه یعنی (اشقر) عام شد و به (اشقری) تبدیل گردید و گرنه من که تخلصی نداشتم و بفکر تخلص هم نبودم.
پرسیدم : پس چرا در اشعارت بجای اشقری، عشقری میگویی؟
گفت : معنی عشقری آریشگر عشق است و با وجود اینکه تا هنوز عاشق زیبا صورتی نشده ام لیکن با اشعار خود عشقِ عاشق پیشگان را آرایش میدهم.
سپس خموشی اختیار نموده به جستجوی شی مطلوبی پرداخت. مثل اینکه چیزی ارزشمندی را گم کرده باشد. از رخسارش ناراحتی میبارید. ناگهان ورقپاره ای را یافت که در آن کلماتی چند به چشم میخورد.
گفت : این غزل تازه ایست که دیشب سروده ام.
گفتم : بخوان.
لبخندی بر لب ظاهر نموده گفت : این کار بدون عینک برای من دشوار است.
آنگاه که کارش تمام شده بود شروع به خواندن شعر کرد:
هستم گدای شهر و گدایی نمی کنم
از آبرو گذشته، کمایی نمی کنم
گویم سخن ز دّور خود و روزگارِ خود
من همسری به (نصر فراهی) نمی کنم
تا زنده ام سرم بدرِ روضه اش بود
من ترکِ احترامِ سنایی نمی کنم
چون از عروسِ دهر طلبگار نیستم
انگشت خود خِضاب و حنایی نمی کنم
گفتم به اهل دل که دلم را صفا بکن
گفتا که زنگ خورده، قلایی نمی کنم
چون از نگاۀ عارضم آن پُر عرق شود
در نزد یار، دیده درایی نمی کنم
دلدار گفت: عشقری زمن جدا مشو
گفتم : به مرگ از تو جدایی نمی کنم
عمرم تمام صرف رهی اقتصاد شد
از شرم، یادِ حاتم طایی نمی کنم
من دیده ام، ز مردم نادیده نیستم
پوشیده جامه، سوز نمایی نمی کنم
از هرزه گردی صرف نظر کرده ام بس است
جنگ و جدال و بی سر و پایی نمی کنم
صوفی عشقری با استاد بیتاب، ملک الشعرا قاری شایق جمال و برخی از شعرای دیگر وطن هم صحبت بوده و شبها  بزم شاعرانه می آراستند.
دیوان شعری وی که متشکل از غزل، قصیده، رباعی، مخمس، قصه و فکاهی است به هفتاد هزار بیت می رسد و تا هنوز [سال ١٣٥٣] در بارۀ چاپ آن فکری نکرده است.
نوت : این مصاحبه تحت عنوان (اشقری : دیوزادی که آریشگر عشق گردید، شاعریکه شیفتۀ غرفۀ چوبین خود است) در شمارۀ مورخ بیست و ششم جدی سال ١٣٥٣ روزنامۀ انیس به طبع رسیده است.
مصاحبه کننده : ادبیار



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر