حبیبه که اسم هنری اش
ستاره و از ولایت هرات است در مورد گذشتۀ هنر و زندگی اش چنین توضیح میدهد
ـ من دختری یتیم و بی
کسی بودم. در طفلی پدرم را از دست دادم و مادرم
هم با مرد دیگری ازدواج کرد و من ماندم و آغوش حزین مادرکلانم.
مادر کلانم مرا به
مکتب شامل ساخت. در مکتب من در کنسرت ها حصه میگرفتم که آن، آتش عشق با هنر را در
من دامن زد. مکتب را تا صنف پنجم ادامه دادم ولی فقر و بدبختی برایم مجال ادامۀ
تحصیل را نداد. همان بود که دنیا خصوصی ام به دنیای هنری مبدل گشت.
محیط وادارم کرد تا
قبل از وقت ازدواج کنم. اکنون یک دختر دارم که بخاطر آن از زندگی خود گذشته ام و
نمی خواهم که او هم مانند من زهر بی مادری را بچشد ورنه زندگی خانوادگی ام نهایت
رقت بار و طاقت فرسا است.
توقع من از خواهران و
برادران هموطنم این است که دیگر هنرمند را به حیث یک موجود نجیب و شریف بدانند و
نه به حیث یک بازیگر مسخره.
غلام نبی زنده دل میگوید:
پنجاه سال قبل از امروز [سال ١٣٥٧] در ولسوالی زنده جان در کلبۀ فقیرانۀ به
دنیا آمدم. ده ساله بودم که چوپان ارباب ده شدم که گوسفندان او را به دره های
سرسبز و کوهپایه های سر به فلک می بردم. من از بع بع گوسفندان از چهچۀ بلبلان و از
نوای نی الهام میگرفتم و از بسکه به موسیقی علاقه داشتم روزی نی یی را از چوپانی
به عاریت گرفته و آنقدر پُف کردم که ندانستم گوسفندان چه شدند و کجا رفتند. شام
گاو گم بخود آمدم و رمه به یادم آمد. به سراغ رمه رفتم و دیدم که شش راس گوسفند را
گرگان ظالم و بی رحم دریده اند. این گرگان بی باک نمی دانستند که بادارم ظالم تر
از آنها است. چنانچه آنها به بره ها رحم نکردند بادار خوانخوارم بالای من هم رحم
نخواهد کرد.
همان بود که دل به دریا زده نزد ارباب آمدم. وقتی او گوسفندان را شمرد و متوجه
شد که شش گوسفند کم است از من علتش را پرسید. من گفتم که آنها را گرگ خورد. اما او
مانند ابر بهاری میغرید و مرا زیر مشت و لگد گرفته و گوشت هایم را با دندان های
کثیف و بی رحمش چک میزد. مردم قریه هم از ترس نزدیک آمده نمی توانستند تا اینکه
بالاخره یک شخص موسفید مرا از مرگ حتمی نجات داد.
بعد از این واقعه بادارم آن قدر بالایم نوکری کرد که تا چند برابر قیمت
گوسفندان را پوره کرده و در نهایت مرا دست خالی راند.
من سواد ندارم و با وجود آنکه الف به جگرم نیست اما فاکولتۀ تجربه را خوانده
ام و آنقدر درد ذخیره دارم که هیچ کسی تاب شنیدن و هیچ قلمی توان نوشتن آن را
نخواهد داشت.
به هر حال من بعد از رانده شدن از منزل بادار، شاگرد خیاط شدم تا لب نانی به
دست آورم و همان بود که شنیدم هنرمندان را به رادیو می برند و آواز های شان را ثبت
می کنند. من هم ماشین خیاطی ام را فروختم و خود را به کابل رساندم. اما از من
سوانح خواستند و من برای شان گفتم که سوانح ندارم. برایم گفتند : برو برادر هر کس
از سر پلوان بیآید که من آواز خوانم. اما کس نبود که برای شان بگوید که آنها برای
هنر و و هنرمندان محلی چه اندازه سهولت ها را فراهم کرده اند تا آنها صاحب سوانح و
حساب و کتاب شوند.
برگرفته از روزنامۀ انیس مورخ اول سنبلۀ سال 1357
یک آهنگ جدید از خانم ستاره
آهنگی زیبای از مرحوم غلام نبی زنده دل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر