۱۳۹۵ آذر ۱۵, دوشنبه

مصاحبه با ساربان


سال ها گذشته از آن روزی که ساربان آخرین بار پشت میکروفون قرار گرفت و آخرین آهنگش را ثبت کرد. از آن روز زمانی طولانی سپری شده است ولی آهنگ هایش، آهنگ هایش که معدود اند و زیبا، هنوز هم کهنه نشده و هنوز هم آنها را مردم با علاقه و دلچسپی میشنوند.

ساربان بیمار است... او دیوانه شده است ..... اینها سخنانی اند که از دهن ها شنیده میشود.
وقتی آن روز می خواستم به دیدن او بروم با خود می اندیشیدم که او را چگونه خواهم یافت؟ آیا او دیوانه است؟ آیا او با من حرف خواهد زد ؟..........
ولی وقتی با اتفاق یکی از دوستانم که ساربان را از دیر زمانی به این سو میشناسد، دروازۀ اتاق را گشودیم، او را طوری دیگری یافتیم....
او دیوانه نبود. با صمیمیت با ما دست داد. ریشش کمی رسیده و مو های سرش ماشین کرده، بود. با گونه های استخوانی و چشمان عمیقش حالت خاصی داشت. یک جفت ابروی سیاۀ پرپشت و بهم پیوسته او را از دیگر برادرانش مشخصتر می ساخت.
چای آوردند و پیاله یی نوشیدم. او حرف میزد. از این در و آن در.. از هنر ... از هنرمندان و کتاب های که می خواند.
... و من به او خیره شده بودم. به هنرمندی که روزی سرآمد تیاتر بود. به آوازخوانی که آهنگ هایش هنوز هم شنیدنی است...
او هر لحظه تعارف میکند... میکوشد تا پیاله ای بیشتر چای را بخورد ما بدهد...
می پرسم : ساربان گذشته را بخاطر می آوری؟
میگوید: بلی!
باز هم می پرسم : چرا به هنر علاقه گرفتی؟
لبخندی میزند و چشمانش که هر لحظه حالت عجیبی پیدا میکند این بار گردتر میشوند و میگوید:
ـ وقتی به مکتب می رفتم، ترانه می خواندم... به درس و تعلیم چندان علاقه ای نداشتم. مرا به مکتب تخنیک بردند. بالایم دستگیر دروازه می ساختند.. از مکتب گریختم.... تخنیک را ترک کردم. به سوی تیاتر رو آرودم. روزی (خیال) مرا به رادیو دعوت کرد. سایر هراتی با من مشق کرد و فرخ افندی مرا با موزیک با سُر و تال آشنا ساخت.
در اینجا او خاموش میشود. سگرتی بر میدارد و به ما تعارف میکند. تشکر می کنم. وقتی دود سگرت فضای اتاق را می شگافد و بالا میرود، باز صدای ساربان را می شنوم. او چنین ادامه میدهد :
ـ صاحب.. پدرم بسیار قهر شد.. مدتی مرا تحت فشار قرار داد. ولی نشد. من راهی را که آغاز کرده بودم ترک نکردم....
پرسیدم : نخست به صحنه [تیاتر] رفتی؟ چگونه به آنجا راه یافتی؟
ساربان میگوید:
ـ صاحب، یک روز در حمام با خودم زمزمه می کردم.. یک نفر که پهلویم نشسته بود او برایم آدرسش را داد و فردا نزدش رفتم. بلی، فردا به تیاتر رفتم. از من امتحان گرفتند و از آن روز به بعد در درام های بسیاری حصه گرفتم. طبیب اجباری، شعله های سرد، پرنده مجروح و درام های دیگر...
ساربان بسیار ساده و صمیمی حرف میزند و جملاتش روان و فصیح است. اما نگاهش حالت عجیبی دارد و از غوغای فکری اش حکایت میکند. او میگوید:
ـ من در وقفه های تیاتر آهنگ می خواندم. رشید جلیا برایم در برابر هر کنسرت شانزده پول می داد. بلی صاحب،  شانزده پول ! و هرروز ده تایم [بار] کنسرت می دادم و در برابر ده تایم کنسرت دو و نیم روپیه حق الزحمه من میشد... یک روز هم جلیا سی روپیه برایم بخشید و یک روز هم برایم نه و نیم هزار افغانی دادند... میدانید صاحب نه و نیم هزار افغانی پول بسیاری بود. من این پول را برای خسرم دادم تا خرچ کند. او دکان برنج فروشی داشت.. ولی پول را قبول نکرد.
میگویم : کی ازدواج کردی؟

ساربان به روی کوچ دراز میکشد و بالشت را به زیر شانه اش می گذارد. بعد میگوید:
ـ صاحب... نمی دانم پانزده یا شانزده ساله بودم که ازدواج کردم.. حالا چهار فرزند دارم.
ـ با همسرت زندگی میکنی؟
میگوید : نه، آنها جدا زندگی میکنند. دلم نمی خواهد با زنم باشم... این طور بهترم.. اصلاَ خوش دارم تنها باشم... تنها..
راستی هم ساربان تنهاست.
در این موقع برادر ساربان در گوشم میگوید:
ـ او [ساربان] در روز های اول بیماریش بسیار عصبی میشد و همه را فحش میداد و همه چیز را میشکست.. ولی حالا مدت هاست که آرام شده .. بسیار آرام... روز ها تا شام تنها در زیر لحافی می خزد و با هیچکس سخن نمی زند. ..
به سوی ساربان نگاه میکنم. لحظه ای با خیال خودش رفته .........
می پرسم : چند سال با رادیو همکاری داشتی؟
ـ خودم نمی دانم.. ولی آنها میگویند پانزده سال همکاری داشته ام..
باز می پرسم : بیشتر کمپوز های کی را می خواندی؟
میگوید : کمپوز های خیال، سرمست، فرخ افندی، ننگیالی، نی نواز، شاه ولی آهنگ، شاهین، سلیم و دیگران.
ساربان حافظه عجیبی دارد... او حتی تک ـ تک کلمات رول هایش را در درام ها به یاد دارد...
راستی چرا ساربان از رادیو رانده شد؟ این سوالی است که همه علاقمندان آوازش می پرسند.
من از خودش از هنرمند بیمار، از جوان صمیمی در این باره می پرسم. صادقانه جواب میدهد و در هر کلمه همان تکیه کلامش را، صاحب، صاحب را، تکرار می کند. او میگوید:
ـ یک روز به شعبه رفتم.. من با رادیو قرارداد داشتم که هر ماه چهار آهنگ ثبت کنم. نمی دانم چه گفتم. پیاده شعبه اعتراضی کرد.. خشمگین شدم .. او را با لگد زدم.. کار به ماموریت [پولیس] کشید و روز دیگر مرا از رادیو بیرون کرده بودند. آنها حق داشتند اعصاب من بسیار ضعیف شده بود.. بسیار خشمگین می شدم. من سیزده و نیم روز حاضری امضاء کرده بودم و تا حال سالهای سال است که هنوز سیزده و نیم روز معاشم را رادیو نپرداخته است..
میگویم : ساربان .. اگر باز از تو بخواهند، آهنگ میخوانی؟
میخندد. خنده غمگینی میکند.. چشمانش حالت اندوهباری پیدا میکند و میگوید:
ـ بلی ... ولی به شرطی که برایم وقت بدهند. برایم آزادی بدهند و با من تمرین کنند... آخر سال هاست که من نخوانده ام. نمی دانم نفسم توان خواندن را دارد یا نه؟
میگویم: چه سرگرمی داری؟ زندگی ات چگونه می گذرد؟
ساربان میگوید:
ـ مطالعه میکنم. من کتاب های که به سبک سابق نوشته شده باشد، حروف درشتی داشته باشد را میخوانم. .. ولی بسیار پریشانم.
نگاهش را به سوی برادر کوچکترش می گرداند.. بعد میگوید:
ـ هر کدام از برادر هایم را که می بینم، پنچ روپیه و ده روپیه می گیرم..
ساربان لحظه به لحظه زندگی اش را به یاد دارد. او قدم به قدم سفر هایش را به خارچ برایم قصه میکند.
بعد از نزدش خداحافظی میکنم. رویش را نزدیک میکند. تار های سپید ریشش می درخشد. رویش را می بوسم و با ساربان وداع میکنم.
مجله ژوندون حوت سال 1353.
ویرایش از ویبلاگ رنگارنگ


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر